۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

حضرت علی اکبر(ع)

No thumbnail found for this image.
دشت لبریز ز چشم غضب­آلود حرامی،پر و سرریزِ سپاهی و سیاهی،و همه منتظر تشنه لبی دیگر و دنبال سری دیگر و مشتاق تنی، پیروهنی، آمدنی دیگر از آن خیمه بی­یار، در این ظهر عطش­بار در این حرم شرر­بار ،همه دل نگران تیغ­زنان غرق در هلهله و  ولوله و همهمه، ناگاه صدایی همه جا پر شد و پیچید و سکوتی همهم جا چیره شد و دیده این قوم ستم پیشه به آن گوشه که می­آمد از آن با دل و جان صوت دل­انگیز اذان
الله اکبر،الله اکبر،الله ...
خیره شده مات به نجوا همه گفتند که این کیست فرود آمده از اسب همه خیره و استاده چو میخی به زمین ،
پیرتری گفت:صدای نفس پاک رسول است!نوای لب بابای بطول است!
الله اکبر، الله اکبر...
سکوتی همه جا چیره شده، خیره شده یک نفر آرام، سرانجام چنین گفت:که آن ذکر اذان نغمه داوود کش و صوت علی بن حسین(ع) است!
همان است که آنجاست، چه زیباست، چه رعناست، چه غوغاست!
اشهد ان لا اله الله،...
ساعتی بعد...
بیابان پر خون، غرق در پیکر مجنون،همه دیدند که اهل حرم از خیمه دویدند، ز دل ناله کشیدن، پی پیر غریبی که به کف داشت محاسن، به لبش داشت شراره به چگر زخم نهانی، به دو چشمان ترش،پرده­ای از خون، چه شده؟
آه، به دنبال جوانی است!
و بی­تاب­تر از برگ خزانی ­است،و کم کم قدم آهسته شد و از نفس افتاد و استادِ تماشای دلش کرد که می­رفت به میدان چو پیمبر(ص)، چو علی(ع) در دل خیبر،چگرش سوخت، و تنها نظری دوخت به آن قامت و گیسوی، که از کودکی­اش شانه زده بر سر آن موی و بوسیده همان روی، همی دست کشیده به سرش،حسرت آن داشت ، که یک­بار دگر صوت اذانش، هیجانش همه جا پر شود،اما پسرش رفت!
کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر دل خواهر دل زینب!
لشکر از چهار طرف گرم فرار است،سری نیست،تنی نیست، که بر زخم دچار است،کسی گرم شکار است،که فریاد امان از همه وسعت میدان به هوا خواسته انگار،علی(ع) آمده شیری است که بیچاره نموده همه روبهیان را،و اباالفضل(ع) چه سرمست تماشاگر اکبر شده از اوج بلندی و به هر ضربه او،نعره تکبیر کشد،
الله اکبر!
تا که علی (ع) تیغه شمشیر کشد،
حیف که یک­باره دل زار پدر ریخت،سر نیزه به پهلوی علی(ع) چنگ زد، آویخت!
وافتاد تنی در دل طوفان،
و سر نیزه و خنجر، لب شمشیر،سم اسب،نوک تیر،به هر ضربه پدر پیرتر و پیرتر و پیر و زمین­گیر، به هر ضربه هلالی­­تر و کاهیده­تر افتاده ز جان سیر،به هر ضربه جگر چاک­تر آمد،
قدمی بر سر زانو،قدمی سینه­کشان، ناله­کنان، زخم­زنان، تا دل شمشیر­زنان، تا که رسد،
بر سر این رشته تسبیح...!
بر سر آینه­ای خورد شده...!
بر سر صد حلقه زنجیر،جدا گشته ز هم...!
بر سر صد اکبر صد پاره ز هم...!
بر سر صد رود ز یک چشمه...!
پر از تیغ شکسته، پر دشنه، همه جا خنجر لب­پر،
سربالین تمام دلش، اکبر(ع)!
دو کف دست پر از خاکبه سر ریخت، دلش تنگ لبش بود، و رخی بر رخش آهسته نهاد،
آه، که از شرم وحیای پدری و پسری چند صباحی است نبوسیده گل گونه او را، نزده شانه به مویش، نگرفته است در آغوش، به ناچار دو صد تکه تیر و تنه تیغ کشید از بدنش،
باز در آغوش کشیدش، ولی افسوس فقط پاره­ای از آن قد رعنا، فقط سایه­ای از قامت طوبا،فقط چسمه­ای از آن همه دریا،
چه کنم؟تا نفسی گیری و گویی فقط این را، تویی بابا؟
وزدش بوسه و جان داد سر نعش دلش، باز کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر(ع) دل خواهر دل زینب(س)!
  No thumbnail found for this image.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

یا قاسم بن حسن(ع)

شب شب عشق و شب شور، شب نورتر از نور، شب پاک­تر از طور، شب راز و نیاز است، شب غایت معنای نماز است، شبی غرق توسل، پر پرواز ترنم،
دهمین شب،
شب دلشوره زینب(س)!
به حرم نور عجیبی است، که سرشار ز عطر خوش سیبی است،
در این بزم به هر گوشه دلی خانه یار است، پر از بوی بهار است، در این جمع خروشان و چراغان، ز گل اشک و گلستان خبری هست!
ساعتی بود غمین، خسته ترین، سخت ترین لحظه او بود، که با اشک قدم می­زد و می­رفت به خیمه به کنار دل نجمه و نشست و ز دل خسته و پر درد بر آورد غریبانه، یتیمانه، در آن لحظه پر حادثه آهی و نگاهی، پر ابهام به مادر که پریشانِ پریشانی او بود بیانداخت،
چه سخت است، عمو بعد همه
بعد علی­اکبر(ع) خود
بعد جوانان بنی­هاشم و اصحاب جوابش کند!
آبش کند!
این بار چه بی­تاب تر از هر دم و هرلحظه به مادر نظری کرد و به غم گفت: که صد وای به من 
درد عظیمی است یتیمی!پدرم نیست حمایت کندم، تا که کنم هستی ناقابل خود را به فدای قدم یار، در این پهنه سوزنده صحرا!
غرق در غصه خود بود، اثیر غم خود بود، پر از ماتم خود بود،
که برقفل قفس دید کلیدی ، چه کلیدی!
نامه­ای با جلوه خطی که قدیمی است و زیبا و تماشایی و یادآور طفلی که به دامان پدر بود
بلی، نامه بابا به عمویش!
همه تن شوق شد و یک نفس از خیمه دوید و به در خیمه ارباب رسید و به امیدی و سلامی و دلی شاد و برات سفرش را به عمو نه !پدرش داد،
سکوتی و سرشکی و حضوری!
همه خاطره­ها زنده شد و از بوی مدینه حرم آکنده شد و دیده دو دریا شد و بغزی ز گلو وا شد و با یاد جگرهای پریشان برادر، غم آن روضه سربسته در آن کوچه باریک دو دیوار و اعداء!
در خیمه ارباب در آن خیمه که لبریز ز عطر گل یاس است، نشسته به دو زانو گل نجمه، همه آمال حسن(ع)، پیشِ عمو، چشم حسین(ع) است تماشاگر حسنی ازلی، مات دو چشم و گل رخسارِ قاسم(ع)، مه زیبای بنی­هاشم و ثانی تماشایی عباس(ع) به زیبایی!
و در گوشه دیگر،
قدم پاک عروسی است، خداگونه و زهرا نسب و فاطمه نامی است حسینی، همه،
دم  به دم، همدم زینب به جلالت به کرامت به عفاف و به شرافت، چه خبر هست؟ که اینگونه فرشته همه جمعند، پر و بال فشرده به دو خیمه!
چه خبر هست، ببین گونه قاسم(ع) که گل انداخته از شرم و احساس کند، گرمی دستان علمدار به دوشش، چه حیایی چه شوری و شکوهی!
خود عباس(ع) شده شاهد و ارباب شده عاقد و جاری ز نفس­های مسیحایی و زهرایی(س) او، خطبه عقدی است،
که نه چشم فلک دیده نه چشمان زمین همه عالم شده مبهوت چنین زمزمه در این حرم عشق،
حصیری است به زیر قدم این دو، ز بال و پر جبریل،
حنایی است، بهشتی به  کف دست ملائکف
و زمانی است مبارک، پر آواز تبارک، و ز هر گوشه صدایی  است، که تا هست خدا هیچ نگردید جدا از هم و تا هست به پای دل هم پیر شوید ای دو گل تازه زهرا(س)!
.
.
.
ولی افسوس!
نه خودی و کلاهی، که شود حامی گلچهره ماهی،
ونه جوشن، نه زره بر تن او هیچ نبود،
این چه دلیری است، که پایش به رکابش نرسد؟ تشنه به آبش نرسد؟
ماه بنی­هاشمیان،  پرده­ای انداخت بدان قرص قم،ر تا که مبادا بخورد زخم ز چشمی و تماشاگر شاگرد خودش بود، به هر ضربه او بانگ علمدار به پا خواست که،
 ((لا حول ولا قوة الا بالله)) !
حرم گشت پر از ولوله و آتش و غوغا، همه گفتند: که این طفلِ همان است که با تیر تنش دوخته شد بر تن تابوت،
اگر تیغ کشد سنگ زنیدش، بزنیدش به دو صد تیر و دو صد نیزه و شمشیر که شد خلعت دامادی او جوشن او پیرهنش، غرق در خون و تنش!
سنگ­ها نقل عروسی شد و از خنده دشمن جگرش سوخت، دلش سوخت،
خدایا چه غریبانه یتیمی به زمین از سر زین خورد!
بیافتاد به گرداب و شد قاب به شن­های بیابان و نوا از دل خون بار برآورد:
عمو جان کجایی؟ پدرم آمده بالین من اینجا، تو هم از دور بیا،
مادرت اینجاست!

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حضرت عبدالله بن حسن (ع)

همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من؟ ز چه رو من؟ چه کنم؟
آه، چرا؟ آه، که جا مانده،­ و وا مانده­ام!
زار و پریشان همه رفتند و پریدند
 چرا نوبت من نیست؟
چرا بال و پرم بسته­ای و در قفس انداخته­ای؟
بال و پرم سوخت! رهایم کن از این بند از این دام،
امید حرم، عمه چه کنم؟
آه پریشان تر از این دشت، از این خیمه بی­مرد!
از این تربت طف دیده و از حُرم هوا مانده و جا مانده­ام ای وای ببین کار تمام است! ببین شاهد پرپر شدن و شاهد افتادنش از مرکب خونبار، به گودال رهایم کن از این بند!
ببین بغز زده چنگ گلویم چه بگویم؟
که عمویم نه بابای من است او، همه آوای من است او، که من از کودکی­ام بر سر دوش و روی دامان پر از مهر عمویم، پدرانه به سرم داشته دستی، به نوازش منم و گریه و خواهش
من و شرمندگی از خنده اصغر(ع)!
من و بی­چارگی از رفتن اکبر(ع)!
من و دستان علمدار!
من و قاسم(ع)!
که مرا گفت: مبادا که بمانی و بسوزی که همه پرزده، بی­چاره شوی!
همه شب شانه زده،شانه به مویم همه دم بوسه زده،بوسه به رویم
چه کنم؟
وای که نزدیک بود، تا که رود جان ز تنم،
چشم مرا گیر نبینم!
که درآن حلقه صد گرگ، در آن بارش صد تیر، لب تشنه، جگر سوخته در بین حرامی و سپاهی پر کوفی و پر شامی
دگر تاب ندارم! به خدا آب شدم آب!
شنو خواهش طفلی که یتیم است!
و به دنبال پدر، بار دگر از ته دل می­کشد او حس یتیمی و غریبی
چه کنم؟
آه ببین بر بدنش خنده زنان نیزه زند، پیروهنش شد کفنش، در صحرا
و اینگونه رها گشت، پرید از بر زینب(س)، همه تن یک نفس آن راه دوید
آه چه دید؟ آه که به گودال رسید
آه از آن ورطه خون بار، از آن لحظه غم بار، چه می­دید؟
تنی غرق به خون، بی­نفس افتاده!
که فریاد برآورد مگر مرده­ام اینجا!
که چنین حلقه زنان، خنده­­زنان، بر تن این نیمه جان تیغ زده!
آمده­ام یاری او گفت و دو دستش سپرش کرد، که آن لحظه کسی تیغ برآورد و یک پلک دگر دید که افتاده بر آن سینه، همان سینه که از کودکی­اش خفته بر آن گفت عمو جان چه خوش عطری است، عجب بوی خوشی هست، همین بویِ گل یاس به بالای سر من...   

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

طفلان حضرت زینب(س)

دید چشمش همه جا در دل دشتی که فرا روی نگاهش،
پر خون بود نگاهش پر خون بود و به هرگوشه از آن پیکر صد پاره یاری به زمین مانده و آلاله­ای بالای سرش رسته و بشکفته
خودش بر سر هر نعش طبیبی شده از تکیه­گه و مرحم غم­های غریبی،
چقدر زود همه پر زده و رفته از اینجا، و می­دید در آن سوی سپاهی که پی غارت آنها است،
و این سوی برادر همه هستی خود را، که چه تنها و بی یار در این معرکه خنجر و دشنه و چه تشنه
پی دیدار محیای شهادت شده در این دل غربت،
شده معنای قیامت، همه تن شور ملاقات، در این لحظه میقات،
مگر مرده­ام اینجا که در این دشت  برادر رود و زنده بمانم تک و تنها؟
گفت: با دار و ندارش، دو گل سرخ بهارش، دو ستاره، دو قمر نه که دو خورشید، همه صبر و قرارش دو جگر گوشه خود،
تا که بیایید و بپوشید لباسی که به اندام شما دوخته­ام، تا که به تن کرده کفن، کرده مگر پیشکش دایی­تان، روی تماشایی­تان، گردد اگر دست ردی زد به شما، دامنش آرید به کف زود بگویید: تو را خاطر این خواهرتان، خواهر پژمرده­تان
و اگر بار دگر دست ردی زد به روی سینه­تان زود بگویید: همین راز، همین سر مگو را به تزرع، که تو را خاطر آن مادر از غصه کمان، مادر معصومه، جوان، مظهر پاکی، به پر چادر خاکی و بدانید شهادت به یقین قسمت­تان می­شود اینجا دل صحرا!
گفت، با شاه به صد آه، همین است، همین است، همین تحفه ناقابل این خواهر خونین دل، شرمنده، بده رخست­شان تا که بگردند گرد سرتان
شده قربانیه قنداق علی­اصغرتان
مثل علی­اکبرتان
کشته لبهای ترک خورده­تان
اشک زده حلقه به چشمان برادر ز جگر آه برآورد و حرم یکسره افروخت
و فرمود: که من داغ جوان دیده­ام، افتاده­ام از پای،
ببین شانه من را که چه سرخ است ز خون بدنش! 
آه مرا کشت علی!
وای مبادا، که تو این داغ ببینی و نشینی و چو من پیر شوی!
لیک دو جانباز سر راز گشودند و گرفتند برات از کف ارباب دو دنیا
در آن دشت، در آن جنگ، چه مردانه چه جانانه دویدند و چه­سان تیغ کشیدند،
ولی در دل آن حلقه، به صد سنگ به صد تیر به صد دشنه و شمشیر، نفس بر لبشان ماند و فتادند،
چو یک بسمل و شد شانه سر گیسوی آنها به لب خنجر قاتل، به روی سینه صحرا و یک بار دگر تشنه لبی خسته و نالان دل سوزان خجل از پهنه میدان به سر دوش کشد نعش غزالان حرم را،
دو گل تازه جوان را ولی این بار نیامد، پی دلداری او تکیه­گه و مرحم او، از حرم و خیمه خود
آه چرا؟ آه کجا ماند مگر مادرشان؟
آه سرانجام در آن شام، دو چشمان تر و خسته زینب(س) به سر نیزه دو سر دید دو آرامش خود را و دو دلداده زهرا(س) ...

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

یا رقیه(س)

آسمان تیره و تاریک کدر بود در آن دم، سحری داشت پر از غم، سحری مثل محرم، سحری تیره تر از هر شب تاریک
و سیه تر ز سیاهی.
نه چراغی نه شهابی و نه ماهی،
در آن پهنه خالی و در آن ظلمت یک دست
فقط سوسوی یک تکه ستاره، دل شب چشم، چشم نواز همگان بود درعالم.
و در این شب، شب تاریک تر از شب، و ز هر درد لبالب به صفی می­گذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف ز اعراف،
خدایا چه خبر هست که این گونه شتابان و نمایان به میان دو صف از موج نگهبان ز گذر می­گذرند.
آه کجا؟ آه چرا این دل شب؟
اول این صف به کف دست کسی بود طلایی، طبقی، نقش و نگارین شده زرین شده،
هرچند که یک خلعت سرخ است به روی طبق اما، ز دلش نور طلعلو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند.
آه کجا؟ آه چرا این دل شب؟
کیست خدا در کف این مرد؟ مگر پیک سفیری است؟ مگر مقصدشان شخص امیری است؟ مگر موسم مهمانی ِ پیری است؟
همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات، شتابان و پریشان و نمایان به گذر می­گذرند.
آه چه راز است در این راه؟ در این لحظه بی­گاه؟ که حیران شده، بی خود شده همه عرض و سما را؟
کمی صبر؛ کمی صبر کن ای دل!
بشنو صوت ضعیفی و ببین گریه بی­جوهری و حق حقی از دور جگر سوز
در این لحظه جان سوز، زند چنگ به سینه به گمانم که شبیه است به آن گریه بانوی مدینه!
کمی صبر، کمی صبرکن ای دل، کمی...
ببین مقصد آن فوج به ویرانه این شام خراب است، ببین گریه از این بزم پر آب است، که غرق تب و تاب است پر از شمع مذاب است...
طبق آمد و ویرانه پر از نور شد و طور شد و
وای ببین دخترکی را که به زانو و به  سختی به سویش می­رود ودست زمین می­کشد و خویش جلو می­برد و ناله کنان،
مویه کنان، سینه زنان، محشری انداخته در آن دل ویرانه.
کشیدند از آن پرده و ناگاه سری گشت هویدا!
چه زیبا و دل­آرا!
سری سرخ، سری زخمی صد غم!
کجا بودی عزیزم؟
که در این گوشه پر غم به سراغم  ز سفر آمدی و باز زدی سر به یتیمی،
بنشین بر سر این دامن خاکی، که بگیرم ز سرت خاک و بشویم ز رخت خون و اگر دست مرا یار شود شانه زنم بر سر مویت و زنم بوسه گلویت.!
همه زخمم! همه دردم!
چه کنم با مژه­هایم؟چه کنم با ترک روی لبانت؟
شده­ام فاتحه خوانت!
بگشا چشم دهم باز نشانت، رخ مادر،
رخ زهرا(س)
سرو پایی که شد از غصه کمانت.
راستی مادرت آمد به کنارم!
به همان شب که من از تب ز تو و قافله جا ماندم و افتادم از آن ناقه زمین،
خسته­ترین با خس و با خار عجین، آمد و بوسید رخم، بعد به سختی و به دستی که کبودی­اش عیان بود از آن زد نفسی شانه به گیسویم و شد گرم دو چشمم، ولی از خواب پریدم
و دیدم که ندیدی که چه دیدم!
زجر بود و من تنها،
دل صحرا، بی نفس و با تن مجروح دویدم و بریدم، که بریدم!
حال سنگین شده گوشم، شده کم سوی دو چشمم!
نمی­داند از این حال من عمه!
بنگر باز به رویم که بگویم، به کجا رفته عمویم؟
دست را رنجه مکن تا که زنی شانه به مویم، نه غذایی و نه آبی!
ولی هرچه بخواهی ستم و زخم زبان....

عاشقی

ساعت­های آخر روز 30 اسفند 79 بود که پدر رفت و من ماندم و غم بی­پدری و یتیمی و دو صد آه...
اشک ریزان ز غم مرگ پدر، که ناگاه برادر با همه عشق، نجوا کرد به گوشم که عزیز دل من، مریز اشک در غم مرگ پدر که اگر رفت پدر، مادر و خواهرانی هستند! و برادر اینجاست!
اگر رفت پدر ،عزیزان دگر همه گرداگردند، تنها نشدی!
خانه و کاشانه و نگاهی پر مهر، هست از سوی عزیزان و در و همسایه!
اشک بر بی­پدری خویش مریز، یاد آر ز عزیزی که یتیم است و بدیده، داغهای عظیمی! پدرش رفت، نه برادر، نه عمو، مانده تنها به کنار عمه.
در آن دشت بلا بی­کس و یاور و چه سخت است، یتیمی و غریبی و اسیری!!!
نکند اشک بریزی به زمانی که پدر، بر دوش عزیزان می­رود از خانه!
یاد آن لحظه بکن که سر بابایی بر سر نیزه بچرخد بادیه در بادیه، شهر به شهر ، کوچه به کوچه، سر بازار...
مبادا اشک بر لحظه تشییع پدر ریزی و آهی ز غم دوری او، از سینه کشی! که نبوده است رقیه(س) به زمانِ دفن پدر و ندیده ­است که بابا، ندارد کفنی!
هر لحظه که یاد پدر افتادی و غم تنهایی، بنگر به عزیزانی، که برای تسلای دلت آمده­اند! یاد آر تنهایی طفلی که جدا مانده از قافله غم!
یاد آر از آن لحظه که  او گریه کنان می­گزرد از سر هر کوچه و بازار، و عوض یاری و لطفی و نوازش، ز سر بام و در هر خانه، کلوخی است که می­بارد و خونی است که می­ریزد از جای جراحت.
آه از آن شام، که پر بود ز نامرد وحرامی، چه بازار عظیمی و چه مردان خبیثی.
چقدر فخر فروشند، این دخترکان شامی!
آری ای دوست، برادر دل و جانم ، به عزیزی به یتیمی به اسیری گره زد که فراموشم شد که یتیمم، که دگر نیست بر سر، سایه مهر پدری!
آن شد که شدم عاشق بانوی 3 ساله و همه یاور او، عمه او، همدم او، حافظ او، زینب(س) او ...
زان پس، تمام اوقات، ز خداوند خود و یاس کبود و زینب(س)، دیدن آن حرم و بارگه را، طلب می­کردم.
گویی که در این کرهِ خاکی ،مکان دگری ز برای من دل خون که کنون در غم مرگ پدرم پیر شدم، نیست که تسکین دهدم، که صبورم سازد!
شکرِ خدا خوانده شدم، آه از آن لحظه که گفتند بیا !!!

نفسم تنگ شد و دل ز شادی تپش تندتری یافته بود.
قلم در دستم خشک شده! نمی­دانم که چگونه آن لحظه را بنویسم که هر دم به عزیزم به مرادم نزدیک­تر می­شدم!
وای از آن لحظه که از آن بازار، گذشتم و رسیدم به در آن حرم و وارد آن گشتم.
چه بگویم من و او بودیم، دو یتیم در کنار هم اما... او چه یتیمی و من چه یتیمی ...
چه بگویم؟!
به خدا نتوانم که بیابم، لفظی و کلامی که کند وصف، حالم...
رسیدم به بر آن بانو...
و خزیدم به کناری و فقط اشک روان بود ز دیده، نه سلامی نه کلامی همه تن چشم بر آن حرم و اطرافش...
آه این جاست خرابه؟! این جاست؟
آخر چه بگویم، فراموشم شد سخنانی که دو صد بار مرورش کردم!
که بگویم، اما...
بسته بود اشک گلویم!
من بودم و انبوه سوالی! چه بگویم که دگر نیست سوالی!
که چگونه است زخم بدنت؟!
رفته ­است کبودی ز تنت بانو جان؟
آبله رفته ز پایت؟ به قربان دو پایت!
گره­ سوخته زلفانت، باز شده؟
من نپرسیدم و اما...
این نگاه تر من بود که پرسش­ها داشت
آری ای دوست چنین است مرام عاشقی!!

ورود کاروان


کاروانی پر از دلهای بلانوش و بلا جوش و پر از سینه مدهوش و ز هر زمزمه خاموش،به جز ذکر خدا.
خانه و کاشانه بدوش از تب سوزنده صحرای غریبی ،پی رخسار حبیبی،پی دامان طبیبی،چه نسیبی،چه شکیبی و پر از شور عجیبی همه سرمست ز بوی خوش جان پرور سیبی،به دل دشت پر از خار،پر از سنگ.
در این سوی بیابان،در آن سوی دو دریا ،دو صد نخل پدیدار.
رسیدند پی قافله سالار،که فرمود:که همین جاست همان وعده دیدار،همان لحظه دیدار،دگر بار گشایید و بیایید و بیابید در این دشت خدا را.
آه از آن لحظه که آمد به ادب با دلی از عشق لبالب به بر ناقه زینب(س)،طرفی قاسم و جعفر ، طرفی حضرت اکبر،چه شکوهی چه جلالی،چه کمالی چه قیامی ، چه مقامی چه سلامی ...
همه مبهوت تماشای علمدار ، سپهدار که این بار علم را چو ستونی به زمین کوفت و پا کرد رکاب و به ادب گفت به خاتون دو عالم که قدم بر سر این خاک گذارید و بیایید از آن محمل عرشی که فلک دید ، ملک فرش شد و با جبروتی به زمین باز نهاد آن کف پا را.
همه از ناقه زمین آمده و در حرمی خیمه گزیدند و نشستند...
ولی دخترکی دست گره کرده سر دوش عمو مانده، با زمزمه­ای دل ز دلش برده و گاهی پی نازی و گهی در پی بازی دو چشمان عمو بسته و می­بوسد و می­بوید...

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

یا مسلم بن عقیل (ع)

تنها ،میان این همه غم ،گریه می­کنم*****مردم، ولی به حال خودم گریه می­کنم
آتش گرفته­ام به که گویم چه می­کشم؟***** داغ نهفته­ام، به که گویم چه می­کشم؟
وامانده­ام چگونه شبم را سحر کنم؟***** ای دل بگو که چه خاکی به سر کنم؟
بر باد داده­ام همه، آبروی خویش*****آواره کرده­ام ،حرمی را به سوی خویش
چون چاره نیست ،تکیه به دیوار می­زنم*****زانو بغل گرفته­ام و زار می­زنم
*****
آه ای ستاره شب این همنشین غم حسین(ع)­****می­خوانمت دوباره از این سرزمین غم حسین(ع)­
بنگر ز دور گریه  حیرانی مرا*****کوچه به کوچه بی سرو سامانی مرا
بر شهر دشنه و ستم و نیشتر میا*****روزم سیاه تر مکن و پیشتر میا
این کوفه نیست، تشنه خون جوان توست*****خانه به خانه قتلگه کودکان توست
از هر درخت نخل در این شهر کینه خیز*****هر ساقه، نیزه ها شده هر شاخه، تیغ تیز
شوری به پاست در سر پیر و جوان شهر*****صف بسته­اند، بر در آهنگران شهر
*****
اینجا تمام قافله را سنگ می­زنند*****اینجا اسیر سلسله را سنگ می­زنند
می­ترسم از گلی که تنش ارغوانی است*****از کودکی،که پیکر او خیزرانی است
اینجا سلام را ز سر بام می­دهند*****ناموس را کتک زده، دشنام می­دهند
با پنجه های زبر و خشن شانه می­کشند*****زلف یتیم را در هر خانه می­کشند
اینجا دلی برای حضورت نمی­تپد*****قلبی به پای راه  عبورت نمی­تپد
خوفی به قلب سنگدل شهر می­دهد*****بر تیر خویش حرمله تا زهر می­دهد
جایی برای خنده طفل رباب نیست*****بر روی نیزه جای سر آفتاب نیست
خنجر به قلب خسته احساس می­زنند*****حرف از قیامت قد عباس(ع)­ می­زنند
*****

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

محرم آمد

ماه محرم نزدیک شد.
شهر هم مثل دل من پرطلاتمه و داره آماده استقبال از این ماه میشه!
با شروع اعمال حج و ماه ذی­الحجه،آروم آروم ذهنها و دلها آماده میشه برای محرم.
بعضیها  smsهای روز شماری تا محرم فرستادن.
با دعای عرفه ،کلمه به کلمه با امام حسین (ع) نجوا کردیم و برای تمام زخمهای آقا اشک ریختیم.
عید قربان که شد،یاد قربانیایی بودیم که آقام با خودشون دارن به کربلا میارن.
عید غدیر که شد،با آقا تجدید بیعت کردیم.
دو روز دیگه محرم از راه می­رسه!
امسال تاریخ و روزها با محرم سال 61 هجری متقارن شده.
اون سال هم اول محرم،روز سه شنبه بود!
کاروان آقام داره از مکه میاد و حاجیهاش رو داره میاره!
باید لباس مشکیم رو آماده کنم!
یادم باشه خونم رو سیاه پوش کنم!
چند روز پیش که از خیابونها می­گذشتم جوونها مشغول داربست زدن بودن،ناخودآگاه لبخند بر لبم نشست؛و دلم پر از غصه شد.
محرم برای من حال و هوای عجیبی داره!خاطراتش هم شادم میکنه،هم غمگین.
دوباره سیاهپوشی،عزاداری،هیئت رفتن،نذری دادن و نذری گرفتن،دسته­های
 سینه زنی،بوی اسفند،گوسفند­هایی که جلوی دسته­ها قربونی میشن،شربتهای 
نذری،تکیه ها،صدای نوحه و عزاداری،شال عزا،اسبها و شترهایی که برای روز عاشورا وارد دسته­ها میشن،دیگهای نذری،علمها با پرهای رنگی که به علمها و هیئت­های دیگه سلام می­کنند، چلچراغها،بیرقهای بزرگ و بلندی که جلوی دسته حرکت داده میشن و دل آدم رو می­لرزونن،گهواره­های خونی،طبل و سنج و زنجیر،بچه­هایی که سربند یا حسین(ع) و یا اباالفضل(ع) بستن... .
درباره محرم میاد و همه اینها رو با خودش میاره...
بازهم برای مظلومیت آقامون گریه می­کنیم!
همین ­ها کافیه...؟!؟!؟!
می­دونم گریه برای آقا چقدر ثواب داره و چقدر دستمون رو می­گیره،اما همین ماها که برای آقا گریه می­کنیم چقدر اماممون رو می­شناسیم؟!
آیا می­تونیم 10 خط در مورد آقامون،خصوصیاتشون،زندگیشون،سخنانشون حرف بزنیم؟
همه ما عاشق آقام اباالفضل(ع) هستیم ولی به غیر از زیبایی،قد رعنا،قدرت و شجاعت،مهربانی،وفا و جنگاوری از اون حضرت چی می­دونیم؟
از تک تک افرادی که در جریان کربلا بودن چی می­دونیم؟
اصلا چرا باید این اتفاق می­افتاد؟
علت چی بود؟
هدف چی بود؟
((کربلا در کربلا می­ماند اگر زینب نبود)) یعنی چی؟
((کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا))،(( الان انکسر ظهری و قلت حیلتی))،یعنی چی؟
جنگ با نوه پیغمبر(ص)،اسارت اهل بیت(ع)،آتیش زدن خیمه آل پیغمبر(ص)، چه معنی داره؟
ازدواج حضرت قاسم(ع)تو اون روز، چه دلیلی داره؟
مگه میشه مرگ از عسل شیرین تر باشه؟
به نیزه زدن سر طفل 6 ماهه،بردن تشت طلا برای دختر 3 ساله رو کی ­می­تونه درک کنه؟
((اربا اربا)) ،یعنی چی؟
کشیدن معجر ناموس پیغمبر(ص)،بی­محرم سوار شتر بی­جهاز شدن ،رو کدوم مذهب می­پذیره؟
سری که از پهلو به نی شد،تنها بدنی که به خیمه ها بر نمی­گرده،یعنی چی؟
درآوردن خرماهای صدقه از دهن بچه ها،((صدقه بر ما حرام است))،چه مفهومی داره؟
سخنرانی امام زین العابدین(ع) تو کاخ یزید رو ،کی فهمید و می­دونه؟
((ما رایت الا جمیلا))،رو کی می­فهمه؟
پس گرفتن غارتها،یعنی چی؟
موندن یاس در خرابه ،کبودی بدن،آبله پا،موی سوخته،دست و پهلوی شکسته،یعنی چی؟
فریاد خواهری بر سر مزار برادر رو، کی می­فهمه یعنی چی؟
مزار کوچک عباس(ع) رو ،کی می­فهمه یعنی چی؟ا
اینکه آرزو داریم کف دستی نه، نوک انگشتی از خاک کربلا تو کفنمون باشه یا کام بچه­هامون رو باز کنیم، چه معنایی داره؟
اینکه قرنها و سالهاست هنوز عشق امام حسین(ع) تو دل هر انسان آزاده­ای هست،یعنی چی؟
گردش آب به دور مزار حضرت یعنی چی؟...
وای خدای من چقدر سوال دارم و بی­جوابم؟!
جوابی داده نشده یا ما به دنبال جواب نرفتیم؟
کمک،کمک!!!
هر کی می­تونه به سوالاتم جواب بده،من شنونده مشتاقی هستم؟

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

در جستجوی پدر

دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم از در/ در مشت گرفته مچ دست پسرم را

يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي/ اين کله پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غريبي به سر و دوش/   کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز /  چون شد که شکستند چنين بال و پرم را

رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف /  تسکين دهم آلام دل جان بسرم را

گفتم بسر راه همان خانه و مکتب /  تکرار کنم درس سنين صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل /  زان منظره باري بنوازد نظرم را

کانون پدر جويم و گهواره مادر  /  کانون هنر جويم و مهد هنرم را

تا قصه رويين تني و تير پراني است  /   از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را

با ياد طفوليت و نشخوار جواني   /   مي­رفتم و مشغول جويدن جگرم را

پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام  /   باز آورد آن لذت شير و شکرم را

افسوس که کانون پدر نيز فروکشت  /  از آتش دل باقي برق و شررم را

چون بقعه اموات فضايي همه خاموش /   اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و به­رخ گردنشسته  /  يعني نزني در که نيابي اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم  /  جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش  / کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را

اي داد که از آن همه يار و سر و همسر  /  يک در نگشايد که بپرسد خبرم را

يک بچه همسايه نديدم به سرکوي   /   تا شرح دهم قصه سير و سفرم را

اشکم به­رخ از ديده روان بود وليکن  / پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را

مي­خواستم اين شيب و شبابم بستانند  / طفليم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند  /  چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم­کم همه را در نظر آوردم و ناگاه  /   ارواح گرفتند همه دور و برم را

گويي پي ديدار عزيزان بگشودند  /  هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

يکجا همه گمشدگان يافته بودم  /  از جمله حبيب و رفقاي دگرم را

اين خنده وصلش به­لب آن گريه هجران / اين يک سفرم پرسد و آن يک حضرم را

اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير /  وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را

تا خود به تقلا به­در خانه کشاندم / بستند به صد دايره راه گذرم را

يکباره قرار از کف من رفت و نهادم / بر سينه ديوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که مي­گفت چه کردي؟/ در غيبت من عائله در بدرم را

حرفم به­زبان بود ولي سکسکه نگذاشت/ تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

في الجمله شدم ملتمس از در به­دعايي/ کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم / کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

ناگه پسرم گفت چه مي­خواهي از اين در/ گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را

                                                                          
                                                                                 استاد شهریار



       "پدرم تولدت مبارک"