همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من؟ ز چه رو من؟ چه کنم؟
آه، چرا؟ آه، که جا مانده، و وا ماندهام!
زار و پریشان همه رفتند و پریدند
چرا نوبت من نیست؟
چرا بال و پرم بستهای و در قفس انداختهای؟
بال و پرم سوخت! رهایم کن از این بند از این دام،
امید حرم، عمه چه کنم؟
آه پریشان تر از این دشت، از این خیمه بیمرد!
از این تربت طف دیده و از حُرم هوا مانده و جا ماندهام ای وای ببین کار تمام است! ببین شاهد پرپر شدن و شاهد افتادنش از مرکب خونبار، به گودال رهایم کن از این بند!
ببین بغز زده چنگ گلویم چه بگویم؟
که عمویم نه بابای من است او، همه آوای من است او، که من از کودکیام بر سر دوش و روی دامان پر از مهر عمویم، پدرانه به سرم داشته دستی، به نوازش منم و گریه و خواهش
من و شرمندگی از خنده اصغر(ع)!
من و بیچارگی از رفتن اکبر(ع)!
من و دستان علمدار!
من و قاسم(ع)!
که مرا گفت: مبادا که بمانی و بسوزی که همه پرزده، بیچاره شوی!
همه شب شانه زده،شانه به مویم همه دم بوسه زده،بوسه به رویم
چه کنم؟
وای که نزدیک بود، تا که رود جان ز تنم،
چشم مرا گیر نبینم!
که درآن حلقه صد گرگ، در آن بارش صد تیر، لب تشنه، جگر سوخته در بین حرامی و سپاهی پر کوفی و پر شامی
دگر تاب ندارم! به خدا آب شدم آب!
شنو خواهش طفلی که یتیم است!
و به دنبال پدر، بار دگر از ته دل میکشد او حس یتیمی و غریبی
چه کنم؟
آه ببین بر بدنش خنده زنان نیزه زند، پیروهنش شد کفنش، در صحرا
و اینگونه رها گشت، پرید از بر زینب(س)، همه تن یک نفس آن راه دوید
آه چه دید؟ آه که به گودال رسید
آه از آن ورطه خون بار، از آن لحظه غم بار، چه میدید؟
تنی غرق به خون، بینفس افتاده!
که فریاد برآورد مگر مردهام اینجا!
که چنین حلقه زنان، خندهزنان، بر تن این نیمه جان تیغ زده!
آمدهام یاری او گفت و دو دستش سپرش کرد، که آن لحظه کسی تیغ برآورد و یک پلک دگر دید که افتاده بر آن سینه، همان سینه که از کودکیاش خفته بر آن گفت عمو جان چه خوش عطری است، عجب بوی خوشی هست، همین بویِ گل یاس به بالای سر من...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر