۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حضرت عبدالله بن حسن (ع)

همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من؟ ز چه رو من؟ چه کنم؟
آه، چرا؟ آه، که جا مانده،­ و وا مانده­ام!
زار و پریشان همه رفتند و پریدند
 چرا نوبت من نیست؟
چرا بال و پرم بسته­ای و در قفس انداخته­ای؟
بال و پرم سوخت! رهایم کن از این بند از این دام،
امید حرم، عمه چه کنم؟
آه پریشان تر از این دشت، از این خیمه بی­مرد!
از این تربت طف دیده و از حُرم هوا مانده و جا مانده­ام ای وای ببین کار تمام است! ببین شاهد پرپر شدن و شاهد افتادنش از مرکب خونبار، به گودال رهایم کن از این بند!
ببین بغز زده چنگ گلویم چه بگویم؟
که عمویم نه بابای من است او، همه آوای من است او، که من از کودکی­ام بر سر دوش و روی دامان پر از مهر عمویم، پدرانه به سرم داشته دستی، به نوازش منم و گریه و خواهش
من و شرمندگی از خنده اصغر(ع)!
من و بی­چارگی از رفتن اکبر(ع)!
من و دستان علمدار!
من و قاسم(ع)!
که مرا گفت: مبادا که بمانی و بسوزی که همه پرزده، بی­چاره شوی!
همه شب شانه زده،شانه به مویم همه دم بوسه زده،بوسه به رویم
چه کنم؟
وای که نزدیک بود، تا که رود جان ز تنم،
چشم مرا گیر نبینم!
که درآن حلقه صد گرگ، در آن بارش صد تیر، لب تشنه، جگر سوخته در بین حرامی و سپاهی پر کوفی و پر شامی
دگر تاب ندارم! به خدا آب شدم آب!
شنو خواهش طفلی که یتیم است!
و به دنبال پدر، بار دگر از ته دل می­کشد او حس یتیمی و غریبی
چه کنم؟
آه ببین بر بدنش خنده زنان نیزه زند، پیروهنش شد کفنش، در صحرا
و اینگونه رها گشت، پرید از بر زینب(س)، همه تن یک نفس آن راه دوید
آه چه دید؟ آه که به گودال رسید
آه از آن ورطه خون بار، از آن لحظه غم بار، چه می­دید؟
تنی غرق به خون، بی­نفس افتاده!
که فریاد برآورد مگر مرده­ام اینجا!
که چنین حلقه زنان، خنده­­زنان، بر تن این نیمه جان تیغ زده!
آمده­ام یاری او گفت و دو دستش سپرش کرد، که آن لحظه کسی تیغ برآورد و یک پلک دگر دید که افتاده بر آن سینه، همان سینه که از کودکی­اش خفته بر آن گفت عمو جان چه خوش عطری است، عجب بوی خوشی هست، همین بویِ گل یاس به بالای سر من...   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر