۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

حضرت علی اکبر(ع)

No thumbnail found for this image.
دشت لبریز ز چشم غضب­آلود حرامی،پر و سرریزِ سپاهی و سیاهی،و همه منتظر تشنه لبی دیگر و دنبال سری دیگر و مشتاق تنی، پیروهنی، آمدنی دیگر از آن خیمه بی­یار، در این ظهر عطش­بار در این حرم شرر­بار ،همه دل نگران تیغ­زنان غرق در هلهله و  ولوله و همهمه، ناگاه صدایی همه جا پر شد و پیچید و سکوتی همهم جا چیره شد و دیده این قوم ستم پیشه به آن گوشه که می­آمد از آن با دل و جان صوت دل­انگیز اذان
الله اکبر،الله اکبر،الله ...
خیره شده مات به نجوا همه گفتند که این کیست فرود آمده از اسب همه خیره و استاده چو میخی به زمین ،
پیرتری گفت:صدای نفس پاک رسول است!نوای لب بابای بطول است!
الله اکبر، الله اکبر...
سکوتی همه جا چیره شده، خیره شده یک نفر آرام، سرانجام چنین گفت:که آن ذکر اذان نغمه داوود کش و صوت علی بن حسین(ع) است!
همان است که آنجاست، چه زیباست، چه رعناست، چه غوغاست!
اشهد ان لا اله الله،...
ساعتی بعد...
بیابان پر خون، غرق در پیکر مجنون،همه دیدند که اهل حرم از خیمه دویدند، ز دل ناله کشیدن، پی پیر غریبی که به کف داشت محاسن، به لبش داشت شراره به چگر زخم نهانی، به دو چشمان ترش،پرده­ای از خون، چه شده؟
آه، به دنبال جوانی است!
و بی­تاب­تر از برگ خزانی ­است،و کم کم قدم آهسته شد و از نفس افتاد و استادِ تماشای دلش کرد که می­رفت به میدان چو پیمبر(ص)، چو علی(ع) در دل خیبر،چگرش سوخت، و تنها نظری دوخت به آن قامت و گیسوی، که از کودکی­اش شانه زده بر سر آن موی و بوسیده همان روی، همی دست کشیده به سرش،حسرت آن داشت ، که یک­بار دگر صوت اذانش، هیجانش همه جا پر شود،اما پسرش رفت!
کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر دل خواهر دل زینب!
لشکر از چهار طرف گرم فرار است،سری نیست،تنی نیست، که بر زخم دچار است،کسی گرم شکار است،که فریاد امان از همه وسعت میدان به هوا خواسته انگار،علی(ع) آمده شیری است که بیچاره نموده همه روبهیان را،و اباالفضل(ع) چه سرمست تماشاگر اکبر شده از اوج بلندی و به هر ضربه او،نعره تکبیر کشد،
الله اکبر!
تا که علی (ع) تیغه شمشیر کشد،
حیف که یک­باره دل زار پدر ریخت،سر نیزه به پهلوی علی(ع) چنگ زد، آویخت!
وافتاد تنی در دل طوفان،
و سر نیزه و خنجر، لب شمشیر،سم اسب،نوک تیر،به هر ضربه پدر پیرتر و پیرتر و پیر و زمین­گیر، به هر ضربه هلالی­­تر و کاهیده­تر افتاده ز جان سیر،به هر ضربه جگر چاک­تر آمد،
قدمی بر سر زانو،قدمی سینه­کشان، ناله­کنان، زخم­زنان، تا دل شمشیر­زنان، تا که رسد،
بر سر این رشته تسبیح...!
بر سر آینه­ای خورد شده...!
بر سر صد حلقه زنجیر،جدا گشته ز هم...!
بر سر صد اکبر صد پاره ز هم...!
بر سر صد رود ز یک چشمه...!
پر از تیغ شکسته، پر دشنه، همه جا خنجر لب­پر،
سربالین تمام دلش، اکبر(ع)!
دو کف دست پر از خاکبه سر ریخت، دلش تنگ لبش بود، و رخی بر رخش آهسته نهاد،
آه، که از شرم وحیای پدری و پسری چند صباحی است نبوسیده گل گونه او را، نزده شانه به مویش، نگرفته است در آغوش، به ناچار دو صد تکه تیر و تنه تیغ کشید از بدنش،
باز در آغوش کشیدش، ولی افسوس فقط پاره­ای از آن قد رعنا، فقط سایه­ای از قامت طوبا،فقط چسمه­ای از آن همه دریا،
چه کنم؟تا نفسی گیری و گویی فقط این را، تویی بابا؟
وزدش بوسه و جان داد سر نعش دلش، باز کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر(ع) دل خواهر دل زینب(س)!
  No thumbnail found for this image.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

یا قاسم بن حسن(ع)

شب شب عشق و شب شور، شب نورتر از نور، شب پاک­تر از طور، شب راز و نیاز است، شب غایت معنای نماز است، شبی غرق توسل، پر پرواز ترنم،
دهمین شب،
شب دلشوره زینب(س)!
به حرم نور عجیبی است، که سرشار ز عطر خوش سیبی است،
در این بزم به هر گوشه دلی خانه یار است، پر از بوی بهار است، در این جمع خروشان و چراغان، ز گل اشک و گلستان خبری هست!
ساعتی بود غمین، خسته ترین، سخت ترین لحظه او بود، که با اشک قدم می­زد و می­رفت به خیمه به کنار دل نجمه و نشست و ز دل خسته و پر درد بر آورد غریبانه، یتیمانه، در آن لحظه پر حادثه آهی و نگاهی، پر ابهام به مادر که پریشانِ پریشانی او بود بیانداخت،
چه سخت است، عمو بعد همه
بعد علی­اکبر(ع) خود
بعد جوانان بنی­هاشم و اصحاب جوابش کند!
آبش کند!
این بار چه بی­تاب تر از هر دم و هرلحظه به مادر نظری کرد و به غم گفت: که صد وای به من 
درد عظیمی است یتیمی!پدرم نیست حمایت کندم، تا که کنم هستی ناقابل خود را به فدای قدم یار، در این پهنه سوزنده صحرا!
غرق در غصه خود بود، اثیر غم خود بود، پر از ماتم خود بود،
که برقفل قفس دید کلیدی ، چه کلیدی!
نامه­ای با جلوه خطی که قدیمی است و زیبا و تماشایی و یادآور طفلی که به دامان پدر بود
بلی، نامه بابا به عمویش!
همه تن شوق شد و یک نفس از خیمه دوید و به در خیمه ارباب رسید و به امیدی و سلامی و دلی شاد و برات سفرش را به عمو نه !پدرش داد،
سکوتی و سرشکی و حضوری!
همه خاطره­ها زنده شد و از بوی مدینه حرم آکنده شد و دیده دو دریا شد و بغزی ز گلو وا شد و با یاد جگرهای پریشان برادر، غم آن روضه سربسته در آن کوچه باریک دو دیوار و اعداء!
در خیمه ارباب در آن خیمه که لبریز ز عطر گل یاس است، نشسته به دو زانو گل نجمه، همه آمال حسن(ع)، پیشِ عمو، چشم حسین(ع) است تماشاگر حسنی ازلی، مات دو چشم و گل رخسارِ قاسم(ع)، مه زیبای بنی­هاشم و ثانی تماشایی عباس(ع) به زیبایی!
و در گوشه دیگر،
قدم پاک عروسی است، خداگونه و زهرا نسب و فاطمه نامی است حسینی، همه،
دم  به دم، همدم زینب به جلالت به کرامت به عفاف و به شرافت، چه خبر هست؟ که اینگونه فرشته همه جمعند، پر و بال فشرده به دو خیمه!
چه خبر هست، ببین گونه قاسم(ع) که گل انداخته از شرم و احساس کند، گرمی دستان علمدار به دوشش، چه حیایی چه شوری و شکوهی!
خود عباس(ع) شده شاهد و ارباب شده عاقد و جاری ز نفس­های مسیحایی و زهرایی(س) او، خطبه عقدی است،
که نه چشم فلک دیده نه چشمان زمین همه عالم شده مبهوت چنین زمزمه در این حرم عشق،
حصیری است به زیر قدم این دو، ز بال و پر جبریل،
حنایی است، بهشتی به  کف دست ملائکف
و زمانی است مبارک، پر آواز تبارک، و ز هر گوشه صدایی  است، که تا هست خدا هیچ نگردید جدا از هم و تا هست به پای دل هم پیر شوید ای دو گل تازه زهرا(س)!
.
.
.
ولی افسوس!
نه خودی و کلاهی، که شود حامی گلچهره ماهی،
ونه جوشن، نه زره بر تن او هیچ نبود،
این چه دلیری است، که پایش به رکابش نرسد؟ تشنه به آبش نرسد؟
ماه بنی­هاشمیان،  پرده­ای انداخت بدان قرص قم،ر تا که مبادا بخورد زخم ز چشمی و تماشاگر شاگرد خودش بود، به هر ضربه او بانگ علمدار به پا خواست که،
 ((لا حول ولا قوة الا بالله)) !
حرم گشت پر از ولوله و آتش و غوغا، همه گفتند: که این طفلِ همان است که با تیر تنش دوخته شد بر تن تابوت،
اگر تیغ کشد سنگ زنیدش، بزنیدش به دو صد تیر و دو صد نیزه و شمشیر که شد خلعت دامادی او جوشن او پیرهنش، غرق در خون و تنش!
سنگ­ها نقل عروسی شد و از خنده دشمن جگرش سوخت، دلش سوخت،
خدایا چه غریبانه یتیمی به زمین از سر زین خورد!
بیافتاد به گرداب و شد قاب به شن­های بیابان و نوا از دل خون بار برآورد:
عمو جان کجایی؟ پدرم آمده بالین من اینجا، تو هم از دور بیا،
مادرت اینجاست!

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حضرت عبدالله بن حسن (ع)

همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من؟ ز چه رو من؟ چه کنم؟
آه، چرا؟ آه، که جا مانده،­ و وا مانده­ام!
زار و پریشان همه رفتند و پریدند
 چرا نوبت من نیست؟
چرا بال و پرم بسته­ای و در قفس انداخته­ای؟
بال و پرم سوخت! رهایم کن از این بند از این دام،
امید حرم، عمه چه کنم؟
آه پریشان تر از این دشت، از این خیمه بی­مرد!
از این تربت طف دیده و از حُرم هوا مانده و جا مانده­ام ای وای ببین کار تمام است! ببین شاهد پرپر شدن و شاهد افتادنش از مرکب خونبار، به گودال رهایم کن از این بند!
ببین بغز زده چنگ گلویم چه بگویم؟
که عمویم نه بابای من است او، همه آوای من است او، که من از کودکی­ام بر سر دوش و روی دامان پر از مهر عمویم، پدرانه به سرم داشته دستی، به نوازش منم و گریه و خواهش
من و شرمندگی از خنده اصغر(ع)!
من و بی­چارگی از رفتن اکبر(ع)!
من و دستان علمدار!
من و قاسم(ع)!
که مرا گفت: مبادا که بمانی و بسوزی که همه پرزده، بی­چاره شوی!
همه شب شانه زده،شانه به مویم همه دم بوسه زده،بوسه به رویم
چه کنم؟
وای که نزدیک بود، تا که رود جان ز تنم،
چشم مرا گیر نبینم!
که درآن حلقه صد گرگ، در آن بارش صد تیر، لب تشنه، جگر سوخته در بین حرامی و سپاهی پر کوفی و پر شامی
دگر تاب ندارم! به خدا آب شدم آب!
شنو خواهش طفلی که یتیم است!
و به دنبال پدر، بار دگر از ته دل می­کشد او حس یتیمی و غریبی
چه کنم؟
آه ببین بر بدنش خنده زنان نیزه زند، پیروهنش شد کفنش، در صحرا
و اینگونه رها گشت، پرید از بر زینب(س)، همه تن یک نفس آن راه دوید
آه چه دید؟ آه که به گودال رسید
آه از آن ورطه خون بار، از آن لحظه غم بار، چه می­دید؟
تنی غرق به خون، بی­نفس افتاده!
که فریاد برآورد مگر مرده­ام اینجا!
که چنین حلقه زنان، خنده­­زنان، بر تن این نیمه جان تیغ زده!
آمده­ام یاری او گفت و دو دستش سپرش کرد، که آن لحظه کسی تیغ برآورد و یک پلک دگر دید که افتاده بر آن سینه، همان سینه که از کودکی­اش خفته بر آن گفت عمو جان چه خوش عطری است، عجب بوی خوشی هست، همین بویِ گل یاس به بالای سر من...   

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

طفلان حضرت زینب(س)

دید چشمش همه جا در دل دشتی که فرا روی نگاهش،
پر خون بود نگاهش پر خون بود و به هرگوشه از آن پیکر صد پاره یاری به زمین مانده و آلاله­ای بالای سرش رسته و بشکفته
خودش بر سر هر نعش طبیبی شده از تکیه­گه و مرحم غم­های غریبی،
چقدر زود همه پر زده و رفته از اینجا، و می­دید در آن سوی سپاهی که پی غارت آنها است،
و این سوی برادر همه هستی خود را، که چه تنها و بی یار در این معرکه خنجر و دشنه و چه تشنه
پی دیدار محیای شهادت شده در این دل غربت،
شده معنای قیامت، همه تن شور ملاقات، در این لحظه میقات،
مگر مرده­ام اینجا که در این دشت  برادر رود و زنده بمانم تک و تنها؟
گفت: با دار و ندارش، دو گل سرخ بهارش، دو ستاره، دو قمر نه که دو خورشید، همه صبر و قرارش دو جگر گوشه خود،
تا که بیایید و بپوشید لباسی که به اندام شما دوخته­ام، تا که به تن کرده کفن، کرده مگر پیشکش دایی­تان، روی تماشایی­تان، گردد اگر دست ردی زد به شما، دامنش آرید به کف زود بگویید: تو را خاطر این خواهرتان، خواهر پژمرده­تان
و اگر بار دگر دست ردی زد به روی سینه­تان زود بگویید: همین راز، همین سر مگو را به تزرع، که تو را خاطر آن مادر از غصه کمان، مادر معصومه، جوان، مظهر پاکی، به پر چادر خاکی و بدانید شهادت به یقین قسمت­تان می­شود اینجا دل صحرا!
گفت، با شاه به صد آه، همین است، همین است، همین تحفه ناقابل این خواهر خونین دل، شرمنده، بده رخست­شان تا که بگردند گرد سرتان
شده قربانیه قنداق علی­اصغرتان
مثل علی­اکبرتان
کشته لبهای ترک خورده­تان
اشک زده حلقه به چشمان برادر ز جگر آه برآورد و حرم یکسره افروخت
و فرمود: که من داغ جوان دیده­ام، افتاده­ام از پای،
ببین شانه من را که چه سرخ است ز خون بدنش! 
آه مرا کشت علی!
وای مبادا، که تو این داغ ببینی و نشینی و چو من پیر شوی!
لیک دو جانباز سر راز گشودند و گرفتند برات از کف ارباب دو دنیا
در آن دشت، در آن جنگ، چه مردانه چه جانانه دویدند و چه­سان تیغ کشیدند،
ولی در دل آن حلقه، به صد سنگ به صد تیر به صد دشنه و شمشیر، نفس بر لبشان ماند و فتادند،
چو یک بسمل و شد شانه سر گیسوی آنها به لب خنجر قاتل، به روی سینه صحرا و یک بار دگر تشنه لبی خسته و نالان دل سوزان خجل از پهنه میدان به سر دوش کشد نعش غزالان حرم را،
دو گل تازه جوان را ولی این بار نیامد، پی دلداری او تکیه­گه و مرحم او، از حرم و خیمه خود
آه چرا؟ آه کجا ماند مگر مادرشان؟
آه سرانجام در آن شام، دو چشمان تر و خسته زینب(س) به سر نیزه دو سر دید دو آرامش خود را و دو دلداده زهرا(س) ...