۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

ورود کاروان


کاروانی پر از دلهای بلانوش و بلا جوش و پر از سینه مدهوش و ز هر زمزمه خاموش،به جز ذکر خدا.
خانه و کاشانه بدوش از تب سوزنده صحرای غریبی ،پی رخسار حبیبی،پی دامان طبیبی،چه نسیبی،چه شکیبی و پر از شور عجیبی همه سرمست ز بوی خوش جان پرور سیبی،به دل دشت پر از خار،پر از سنگ.
در این سوی بیابان،در آن سوی دو دریا ،دو صد نخل پدیدار.
رسیدند پی قافله سالار،که فرمود:که همین جاست همان وعده دیدار،همان لحظه دیدار،دگر بار گشایید و بیایید و بیابید در این دشت خدا را.
آه از آن لحظه که آمد به ادب با دلی از عشق لبالب به بر ناقه زینب(س)،طرفی قاسم و جعفر ، طرفی حضرت اکبر،چه شکوهی چه جلالی،چه کمالی چه قیامی ، چه مقامی چه سلامی ...
همه مبهوت تماشای علمدار ، سپهدار که این بار علم را چو ستونی به زمین کوفت و پا کرد رکاب و به ادب گفت به خاتون دو عالم که قدم بر سر این خاک گذارید و بیایید از آن محمل عرشی که فلک دید ، ملک فرش شد و با جبروتی به زمین باز نهاد آن کف پا را.
همه از ناقه زمین آمده و در حرمی خیمه گزیدند و نشستند...
ولی دخترکی دست گره کرده سر دوش عمو مانده، با زمزمه­ای دل ز دلش برده و گاهی پی نازی و گهی در پی بازی دو چشمان عمو بسته و می­بوسد و می­بوید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر