۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

عاشقی

ساعت­های آخر روز 30 اسفند 79 بود که پدر رفت و من ماندم و غم بی­پدری و یتیمی و دو صد آه...
اشک ریزان ز غم مرگ پدر، که ناگاه برادر با همه عشق، نجوا کرد به گوشم که عزیز دل من، مریز اشک در غم مرگ پدر که اگر رفت پدر، مادر و خواهرانی هستند! و برادر اینجاست!
اگر رفت پدر ،عزیزان دگر همه گرداگردند، تنها نشدی!
خانه و کاشانه و نگاهی پر مهر، هست از سوی عزیزان و در و همسایه!
اشک بر بی­پدری خویش مریز، یاد آر ز عزیزی که یتیم است و بدیده، داغهای عظیمی! پدرش رفت، نه برادر، نه عمو، مانده تنها به کنار عمه.
در آن دشت بلا بی­کس و یاور و چه سخت است، یتیمی و غریبی و اسیری!!!
نکند اشک بریزی به زمانی که پدر، بر دوش عزیزان می­رود از خانه!
یاد آن لحظه بکن که سر بابایی بر سر نیزه بچرخد بادیه در بادیه، شهر به شهر ، کوچه به کوچه، سر بازار...
مبادا اشک بر لحظه تشییع پدر ریزی و آهی ز غم دوری او، از سینه کشی! که نبوده است رقیه(س) به زمانِ دفن پدر و ندیده ­است که بابا، ندارد کفنی!
هر لحظه که یاد پدر افتادی و غم تنهایی، بنگر به عزیزانی، که برای تسلای دلت آمده­اند! یاد آر تنهایی طفلی که جدا مانده از قافله غم!
یاد آر از آن لحظه که  او گریه کنان می­گزرد از سر هر کوچه و بازار، و عوض یاری و لطفی و نوازش، ز سر بام و در هر خانه، کلوخی است که می­بارد و خونی است که می­ریزد از جای جراحت.
آه از آن شام، که پر بود ز نامرد وحرامی، چه بازار عظیمی و چه مردان خبیثی.
چقدر فخر فروشند، این دخترکان شامی!
آری ای دوست، برادر دل و جانم ، به عزیزی به یتیمی به اسیری گره زد که فراموشم شد که یتیمم، که دگر نیست بر سر، سایه مهر پدری!
آن شد که شدم عاشق بانوی 3 ساله و همه یاور او، عمه او، همدم او، حافظ او، زینب(س) او ...
زان پس، تمام اوقات، ز خداوند خود و یاس کبود و زینب(س)، دیدن آن حرم و بارگه را، طلب می­کردم.
گویی که در این کرهِ خاکی ،مکان دگری ز برای من دل خون که کنون در غم مرگ پدرم پیر شدم، نیست که تسکین دهدم، که صبورم سازد!
شکرِ خدا خوانده شدم، آه از آن لحظه که گفتند بیا !!!

نفسم تنگ شد و دل ز شادی تپش تندتری یافته بود.
قلم در دستم خشک شده! نمی­دانم که چگونه آن لحظه را بنویسم که هر دم به عزیزم به مرادم نزدیک­تر می­شدم!
وای از آن لحظه که از آن بازار، گذشتم و رسیدم به در آن حرم و وارد آن گشتم.
چه بگویم من و او بودیم، دو یتیم در کنار هم اما... او چه یتیمی و من چه یتیمی ...
چه بگویم؟!
به خدا نتوانم که بیابم، لفظی و کلامی که کند وصف، حالم...
رسیدم به بر آن بانو...
و خزیدم به کناری و فقط اشک روان بود ز دیده، نه سلامی نه کلامی همه تن چشم بر آن حرم و اطرافش...
آه این جاست خرابه؟! این جاست؟
آخر چه بگویم، فراموشم شد سخنانی که دو صد بار مرورش کردم!
که بگویم، اما...
بسته بود اشک گلویم!
من بودم و انبوه سوالی! چه بگویم که دگر نیست سوالی!
که چگونه است زخم بدنت؟!
رفته ­است کبودی ز تنت بانو جان؟
آبله رفته ز پایت؟ به قربان دو پایت!
گره­ سوخته زلفانت، باز شده؟
من نپرسیدم و اما...
این نگاه تر من بود که پرسش­ها داشت
آری ای دوست چنین است مرام عاشقی!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر