۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

یا رقیه(س)

آسمان تیره و تاریک کدر بود در آن دم، سحری داشت پر از غم، سحری مثل محرم، سحری تیره تر از هر شب تاریک
و سیه تر ز سیاهی.
نه چراغی نه شهابی و نه ماهی،
در آن پهنه خالی و در آن ظلمت یک دست
فقط سوسوی یک تکه ستاره، دل شب چشم، چشم نواز همگان بود درعالم.
و در این شب، شب تاریک تر از شب، و ز هر درد لبالب به صفی می­گذرند از دل یک کوچه تنی چند ز اشراف ز اعراف،
خدایا چه خبر هست که این گونه شتابان و نمایان به میان دو صف از موج نگهبان ز گذر می­گذرند.
آه کجا؟ آه چرا این دل شب؟
اول این صف به کف دست کسی بود طلایی، طبقی، نقش و نگارین شده زرین شده،
هرچند که یک خلعت سرخ است به روی طبق اما، ز دلش نور طلعلو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند.
آه کجا؟ آه چرا این دل شب؟
کیست خدا در کف این مرد؟ مگر پیک سفیری است؟ مگر مقصدشان شخص امیری است؟ مگر موسم مهمانی ِ پیری است؟
همه غرق تکلم پی دیدار و ملاقات، شتابان و پریشان و نمایان به گذر می­گذرند.
آه چه راز است در این راه؟ در این لحظه بی­گاه؟ که حیران شده، بی خود شده همه عرض و سما را؟
کمی صبر؛ کمی صبر کن ای دل!
بشنو صوت ضعیفی و ببین گریه بی­جوهری و حق حقی از دور جگر سوز
در این لحظه جان سوز، زند چنگ به سینه به گمانم که شبیه است به آن گریه بانوی مدینه!
کمی صبر، کمی صبرکن ای دل، کمی...
ببین مقصد آن فوج به ویرانه این شام خراب است، ببین گریه از این بزم پر آب است، که غرق تب و تاب است پر از شمع مذاب است...
طبق آمد و ویرانه پر از نور شد و طور شد و
وای ببین دخترکی را که به زانو و به  سختی به سویش می­رود ودست زمین می­کشد و خویش جلو می­برد و ناله کنان،
مویه کنان، سینه زنان، محشری انداخته در آن دل ویرانه.
کشیدند از آن پرده و ناگاه سری گشت هویدا!
چه زیبا و دل­آرا!
سری سرخ، سری زخمی صد غم!
کجا بودی عزیزم؟
که در این گوشه پر غم به سراغم  ز سفر آمدی و باز زدی سر به یتیمی،
بنشین بر سر این دامن خاکی، که بگیرم ز سرت خاک و بشویم ز رخت خون و اگر دست مرا یار شود شانه زنم بر سر مویت و زنم بوسه گلویت.!
همه زخمم! همه دردم!
چه کنم با مژه­هایم؟چه کنم با ترک روی لبانت؟
شده­ام فاتحه خوانت!
بگشا چشم دهم باز نشانت، رخ مادر،
رخ زهرا(س)
سرو پایی که شد از غصه کمانت.
راستی مادرت آمد به کنارم!
به همان شب که من از تب ز تو و قافله جا ماندم و افتادم از آن ناقه زمین،
خسته­ترین با خس و با خار عجین، آمد و بوسید رخم، بعد به سختی و به دستی که کبودی­اش عیان بود از آن زد نفسی شانه به گیسویم و شد گرم دو چشمم، ولی از خواب پریدم
و دیدم که ندیدی که چه دیدم!
زجر بود و من تنها،
دل صحرا، بی نفس و با تن مجروح دویدم و بریدم، که بریدم!
حال سنگین شده گوشم، شده کم سوی دو چشمم!
نمی­داند از این حال من عمه!
بنگر باز به رویم که بگویم، به کجا رفته عمویم؟
دست را رنجه مکن تا که زنی شانه به مویم، نه غذایی و نه آبی!
ولی هرچه بخواهی ستم و زخم زبان....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر