دشت لبریز ز چشم غضبآلود حرامی،پر و سرریزِ سپاهی و سیاهی،و همه منتظر تشنه لبی دیگر و دنبال سری دیگر و مشتاق تنی، پیروهنی، آمدنی دیگر از آن خیمه بییار، در این ظهر عطشبار در این حرم شرربار ،همه دل نگران تیغزنان غرق در هلهله و ولوله و همهمه، ناگاه صدایی همه جا پر شد و پیچید و سکوتی همهم جا چیره شد و دیده این قوم ستم پیشه به آن گوشه که میآمد از آن با دل و جان صوت دلانگیز اذان
الله اکبر،الله اکبر،الله ...
خیره شده مات به نجوا همه گفتند که این کیست فرود آمده از اسب همه خیره و استاده چو میخی به زمین ،
پیرتری گفت:صدای نفس پاک رسول است!نوای لب بابای بطول است!
الله اکبر، الله اکبر...
سکوتی همه جا چیره شده، خیره شده یک نفر آرام، سرانجام چنین گفت:که آن ذکر اذان نغمه داوود کش و صوت علی بن حسین(ع) است!
همان است که آنجاست، چه زیباست، چه رعناست، چه غوغاست!
اشهد ان لا اله الله،...
ساعتی بعد...
بیابان پر خون، غرق در پیکر مجنون،همه دیدند که اهل حرم از خیمه دویدند، ز دل ناله کشیدن، پی پیر غریبی که به کف داشت محاسن، به لبش داشت شراره به چگر زخم نهانی، به دو چشمان ترش،پردهای از خون، چه شده؟
آه، به دنبال جوانی است!
و بیتابتر از برگ خزانی است،و کم کم قدم آهسته شد و از نفس افتاد و استادِ تماشای دلش کرد که میرفت به میدان چو پیمبر(ص)، چو علی(ع) در دل خیبر،چگرش سوخت، و تنها نظری دوخت به آن قامت و گیسوی، که از کودکیاش شانه زده بر سر آن موی و بوسیده همان روی، همی دست کشیده به سرش،حسرت آن داشت ، که یکبار دگر صوت اذانش، هیجانش همه جا پر شود،اما پسرش رفت!
کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر دل خواهر دل زینب!
لشکر از چهار طرف گرم فرار است،سری نیست،تنی نیست، که بر زخم دچار است،کسی گرم شکار است،که فریاد امان از همه وسعت میدان به هوا خواسته انگار،علی(ع) آمده شیری است که بیچاره نموده همه روبهیان را،و اباالفضل(ع) چه سرمست تماشاگر اکبر شده از اوج بلندی و به هر ضربه او،نعره تکبیر کشد،
الله اکبر!
تا که علی (ع) تیغه شمشیر کشد،
حیف که یکباره دل زار پدر ریخت،سر نیزه به پهلوی علی(ع) چنگ زد، آویخت!
وافتاد تنی در دل طوفان،
و سر نیزه و خنجر، لب شمشیر،سم اسب،نوک تیر،به هر ضربه پدر پیرتر و پیرتر و پیر و زمینگیر، به هر ضربه هلالیتر و کاهیدهتر افتاده ز جان سیر،به هر ضربه جگر چاکتر آمد،
قدمی بر سر زانو،قدمی سینهکشان، نالهکنان، زخمزنان، تا دل شمشیرزنان، تا که رسد،
بر سر این رشته تسبیح...!
بر سر آینهای خورد شده...!
بر سر صد حلقه زنجیر،جدا گشته ز هم...!
بر سر صد اکبر صد پاره ز هم...!
بر سر صد رود ز یک چشمه...!
پر از تیغ شکسته، پر دشنه، همه جا خنجر لبپر،
سربالین تمام دلش، اکبر(ع)!
دو کف دست پر از خاکبه سر ریخت، دلش تنگ لبش بود، و رخی بر رخش آهسته نهاد،
آه، که از شرم وحیای پدری و پسری چند صباحی است نبوسیده گل گونه او را، نزده شانه به مویش، نگرفته است در آغوش، به ناچار دو صد تکه تیر و تنه تیغ کشید از بدنش،
باز در آغوش کشیدش، ولی افسوس فقط پارهای از آن قد رعنا، فقط سایهای از قامت طوبا،فقط چسمهای از آن همه دریا،
چه کنم؟تا نفسی گیری و گویی فقط این را، تویی بابا؟
وزدش بوسه و جان داد سر نعش دلش، باز کسی گفت به گوشش، که برادر به فدای تو و اکبر(ع) دل خواهر دل زینب(س)!