شبی ناگاه ،دل و نفس و سینه همه تنگ شد و از نفس افتادم.
اشکم فرو ریخت و قلبم در قفس سینه نگنجید!
یاد عزیزی که در انتظار فرج ماست؛مرا برد به هر جا که زمان بود.
دلم تنگ خودم شد.............
که غریبانه در این گوشه رها گشته ام و نیست کسی که بیابد مرا!
در آن شب به خودم آمدم و دیدم که غافل شدم از خود،غافل شدم از عاقبت و آخرتم!
خدا را شکر فهمیدم،که غافل شدم و لرزیدم...
و ترسیدم!...
.
.
.
شکر!!!
به خود آمدم و گفتم که امامم،من غافل،من سرکش ،که نقابی زده ام از آدم،به چه هیبت بیند؟!
انسانم؟
حیوانم؟
نمیدانم؟!
وای بر من!
خدا را شکرکه فهمیدم...!
حال که فهمیدم،طلب یاری من را چه کسی خواهد داد؟
اماما،
جز تو و خدایم وخدایت،تمنای دلم را چه کسی پاسخ گوست؟
دست نیاز این تشنه را چه کسی با گرمای ایمان و محبت خویش میفشرد؟
امامم،
یاریام کن!که به مرگ جاهلی نمیرم.
خود را به من بشناسان،یابهتر بگویم مرا به خودم بشناسان،من که خود غافل از خویشتنم!
(( کیست مرا یاری کند؟!))
سلام
پاسخحذفعالی بود...عالی
یاریام کن!که به مرگ جاهلی نمیرم.
ان شا الله
در پناه حق