شب شب عشق و شب شور، شب نورتر از نور، شب پاکتر از طور، شب راز و نیاز است، شب غایت معنای نماز است، شبی غرق توسل، پر پرواز ترنم،
دهمین شب،
شب دلشوره زینب(س)!
به حرم نور عجیبی است، که سرشار ز عطر خوش سیبی است،
در این بزم به هر گوشه دلی خانه یار است، پر از بوی بهار است، در این جمع خروشان و چراغان، ز گل اشک و گلستان خبری هست!
ساعتی بود غمین، خسته ترین، سخت ترین لحظه او بود، که با اشک قدم میزد و میرفت به خیمه به کنار دل نجمه و نشست و ز دل خسته و پر درد بر آورد غریبانه، یتیمانه، در آن لحظه پر حادثه آهی و نگاهی، پر ابهام به مادر که پریشانِ پریشانی او بود بیانداخت،
چه سخت است، عمو بعد همه
بعد علیاکبر(ع) خود
بعد جوانان بنیهاشم و اصحاب جوابش کند!
آبش کند!
این بار چه بیتاب تر از هر دم و هرلحظه به مادر نظری کرد و به غم گفت: که صد وای به من
درد عظیمی است یتیمی!پدرم نیست حمایت کندم، تا که کنم هستی ناقابل خود را به فدای قدم یار، در این پهنه سوزنده صحرا!
غرق در غصه خود بود، اثیر غم خود بود، پر از ماتم خود بود،
که برقفل قفس دید کلیدی ، چه کلیدی!
نامهای با جلوه خطی که قدیمی است و زیبا و تماشایی و یادآور طفلی که به دامان پدر بود
بلی، نامه بابا به عمویش!
همه تن شوق شد و یک نفس از خیمه دوید و به در خیمه ارباب رسید و به امیدی و سلامی و دلی شاد و برات سفرش را به عمو نه !پدرش داد،
سکوتی و سرشکی و حضوری!
همه خاطرهها زنده شد و از بوی مدینه حرم آکنده شد و دیده دو دریا شد و بغزی ز گلو وا شد و با یاد جگرهای پریشان برادر، غم آن روضه سربسته در آن کوچه باریک دو دیوار و اعداء!
در خیمه ارباب در آن خیمه که لبریز ز عطر گل یاس است، نشسته به دو زانو گل نجمه، همه آمال حسن(ع)، پیشِ عمو، چشم حسین(ع) است تماشاگر حسنی ازلی، مات دو چشم و گل رخسارِ قاسم(ع)، مه زیبای بنیهاشم و ثانی تماشایی عباس(ع) به زیبایی!
و در گوشه دیگر،
قدم پاک عروسی است، خداگونه و زهرا نسب و فاطمه نامی است حسینی، همه،
دم به دم، همدم زینب به جلالت به کرامت به عفاف و به شرافت، چه خبر هست؟ که اینگونه فرشته همه جمعند، پر و بال فشرده به دو خیمه!
چه خبر هست، ببین گونه قاسم(ع) که گل انداخته از شرم و احساس کند، گرمی دستان علمدار به دوشش، چه حیایی چه شوری و شکوهی!
خود عباس(ع) شده شاهد و ارباب شده عاقد و جاری ز نفسهای مسیحایی و زهرایی(س) او، خطبه عقدی است،
که نه چشم فلک دیده نه چشمان زمین همه عالم شده مبهوت چنین زمزمه در این حرم عشق،
حصیری است به زیر قدم این دو، ز بال و پر جبریل،
حنایی است، بهشتی به کف دست ملائکف
و زمانی است مبارک، پر آواز تبارک، و ز هر گوشه صدایی است، که تا هست خدا هیچ نگردید جدا از هم و تا هست به پای دل هم پیر شوید ای دو گل تازه زهرا(س)!
.
.
.
ولی افسوس!
نه خودی و کلاهی، که شود حامی گلچهره ماهی،
ونه جوشن، نه زره بر تن او هیچ نبود،
این چه دلیری است، که پایش به رکابش نرسد؟ تشنه به آبش نرسد؟
ماه بنیهاشمیان، پردهای انداخت بدان قرص قم،ر تا که مبادا بخورد زخم ز چشمی و تماشاگر شاگرد خودش بود، به هر ضربه او بانگ علمدار به پا خواست که،
((لا حول ولا قوة الا بالله)) !
حرم گشت پر از ولوله و آتش و غوغا، همه گفتند: که این طفلِ همان است که با تیر تنش دوخته شد بر تن تابوت،
اگر تیغ کشد سنگ زنیدش، بزنیدش به دو صد تیر و دو صد نیزه و شمشیر که شد خلعت دامادی او جوشن او پیرهنش، غرق در خون و تنش!
سنگها نقل عروسی شد و از خنده دشمن جگرش سوخت، دلش سوخت،
خدایا چه غریبانه یتیمی به زمین از سر زین خورد!
بیافتاد به گرداب و شد قاب به شنهای بیابان و نوا از دل خون بار برآورد:
عمو جان کجایی؟ پدرم آمده بالین من اینجا، تو هم از دور بیا،
مادرت اینجاست!